بازش هوس شکار برخواست


وز دلشدگان قرار برخاست

او مرکب ناز راند و از خلق


هر سوی فغان زار برخاست

او پیش شکار مست بگذشت


فریاد ازان شکار برخاست

من خاک شوم بر آن زمینی


کز توسن او غبار برخاست

صبر و دل و نام و ننگ ما برد


عشق آمد و هر چهار برخاست

عاشق نه یکی، هزار جان داد


ناله نه یکی، هزار برخاست

خواب دگرش به دیدن آمد


شاد آمد و شرمسار برخاست

از رنج منش چه شد زیادت


وز کشتن من چه کار برخاست

ای عقل، برو، ز ما که نتوان


زین میکده که هوشیار برخاست

با درد خوشم که نام مرهم


از خسرو دلفگار برخاست